شاعر: وحشی بافقی

الهی سینه ای ده آتش افروز

در آن سینه دلی و آندل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست

دل افسرده غیر از آب  و گل نیست

دلم پر شعله گردان سینه پر دود

زبانم را به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد

دلی در وی درون درد و برون درد

دلم را داغ عشقی ر جبین نه

زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد

چکد گر اب از او آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور

چراغی زو بغایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را

فروزان کن چراغ مرده ام را

ندارد راه فکرم روشنایی

زلطفت پرتوئی دارم گدائی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز

کجا فکر و کجا گنجینه راز

زگنج راز در هر گنج سینه

نهاده خازن تو صد دفینه

ولی لطف تو گر نبود به هر رنج

پشیزی کس نیابد زآن همه گنج

چو در هر گنج صد گنجینه داری

نمی خوهم که نومیدی گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ

مرا لطف تو میابد دگر هیچ